طوفان قدم به رستوران «والاهو» میگذارد تا هود آشپزخانه را تعمیر کند. اما در پس نگاههایش، آرزویی نهان موج میزند؛ آرزویی که ناخواسته از لبانش سر میخورد و مثل جرقهای خاموش، همهچیز را به هم میریزد و مسیر اتفاقات را تغییر میدهد.
پاداش، با کمک والا و آهو، دل به خطر میزند تا طوفان را از دلِ هودِ آشپزخانه رستوران نجات دهد. اما این نجات، آغاز ماجرایی تازه است؛ پایان نیست.
گوی سیاه پیدا شده، اما کافی نیست… هنوز نیمهای از راز پنهان مانده است. جهانگیر و جهان افروز اکنون خوب میدانند که رسیدن به گوی سفید، فقط یک جستوجو نیست؛ سفریست به دل تاریکی، به دل حقیقت
جهان افروز، آن جویندهی پرشور آرزوها، گوی سیاه را در دست گرفته اما میداند که این تنها آغاز مسیر است؛ آیا او میتواند با کمک همسرش پرستو، گوی سفید را بیابد و سرنوشت خود را رقم زند
«طوفان» که نه در قفسی آهنی، بلکه در بند دو جهان گرفتار شده.
«پاداش نه جنگجوست، نه قهرمان افسانهای... هر ضربهای که خورده حالا در عضلاتش میجوشد.»
پاداش،به همراه ساحل و پدرش به منزل جهانگیر آمده اند. خانه ای که حالا بیش از همیشه بوی رمز و راز ....
بعد از راه اندازی دوباره، چارپاره دیگر آن ربات فرمان پذیر قبلی نیست. او دیگر منتظر دستور نمی ماند؛ تصمیم می ....
جهانگیر با کمک مسعود، وارد بازی تازه ای می شود،بازی ای برای بازپس گیری قدرت. هدف روشن است:ربودن گوی سیاه.
همه چیز از هود آشپزخانه رستوران والاهو آغاز شد؛ زمانیکه طوفان، جهانی بدون ریاضی را آرزو کرد!